معنی ماده سبز گیاه

حل جدول

فارسی به عربی

ماده سبز گیاهی

کلوروفیل


ماده

امرات، بند، خراج، فقره، ماده، مساله، معدن، مقاله، نقطه

فرهنگ عمید

سبز

هر چیزی که به رنگ برگ درخت و گیاه تازه باشد،
(اسم) رنگی که از ترکیب رنگ آبی و رنگ زرد به‌دست آید،
* سبز شدن: (مصدر لازم)
به رنگ سبز درآمدن، رنگ سبز به خود گرفتن: آبی که ماند در ته جو سبز می‌شود / چون خضر زینهار مکن اختیار عمر (صائب: لغت‌نامه: سبز شدن)،
[مجاز] روییدن گیاه، برآمدن گیاه از زمین،
[مجاز] برگ درآوردن درخت: هوا مسیح‌نفس گشت و خاک نافه‌گشای / درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد (حافظ: ۳۵۸)،
* سبز کردن: (مصدر متعدی)
رنگ سبز به چیزی زدن، به رنگ سبز درآوردن،
[مجاز] رویانیدن، کاشتن و رویانیدن گیاه: یک زمان چون خاک سبزت می‌کند / یک زمان پر باد و گَبْزت می‌کند (مولوی: ۵۴۵)،

لغت نامه دهخدا

گیاه

گیاه. (اِ) گیا. گیاغ. (از برهان) (انجمن آرای ناصری). حشیش و نبات. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 314). رستنی کوچک از علف و بوته در مقابل درخت. (فرهنگ نظام). علف سبز و سبزه و نبات و علف خشک. (ناظم الاطباء). رُستنی. روییدنی. نامی. نامیه:
سپاهی بیامد به درگاه شاه
که چندان نبد بر زمین بر گیاه.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ رنگ درختان او تهی از بار.
فرخی.
آب حیوان از دو چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده ٔ معشوق گیاه.
منوچهری.
باد سخت گیاه ضعیف را بیفکند. (کلیله و دمنه).
بر خود آن را که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشامشمار.
سنایی.
دید امروز که در جنب تو هستند همه
رنگ حلوای سر کوی و گیاه لب بام.
انوری.
مرثیت های او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید.
خاقانی.
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه به وقتی که تازه گل به برآید.
خاقانی.
پشّه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان نبی شد دادخواه.
مولوی.
تا بریزد بر گیاه رسته ای
تا بشوید روی هر ناشسته ای.
مولوی.
سَرَب یا سَرِب، گیاه. سَدیر؛ گیاه. تَنقُل، گیاه خشک. دِمدِم، گیاه خشک. دِندِم، گیاه کهنه ٔ سیاه. ضَعَه. گیاه شور. عُشب. گیاه تر. عَم، حشیش [گیاه خشک]. عَیشومَه؛ گیاه خشک. غَفر؛ گیاه ریزه. وَدیس، گیاه خشک. وَراق، گیاه. هَشیم، هر گیاه خشک. یَعموم، گیاه دراز. (منتهی الارب).
- مهرگیاه. رجوع به ذیل همین ترکیب شود.


سبز

سبز. [س َ] (ص) پهلوی سپز «بندهش 140»، گیلکی «سبز»، فریزندی و یرنی و نطنزی «سوز»، سمنانی و سنگسری «سوز»، سرخه ای «سوز»، لاسگردی «سوز»، شهمیرزادی «سبز»، اشکاشمی «سبز»، اورامانی «سئوز»، کردی «سوز»، طبری «سوز»، مازندرانی کنونی «سوز« » واژه نامه 449». هر چیز که رنگ آن مانند رنگ علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رنگی میان سیاهی و زردی و چون سیاه را با زرد در آمیزند سبز گردد. (از بحر الجواهر). یکی از الوان سبعه و آن رنگی است مرکب از زرد و کبود. (مؤلف). رنگی معروف. (آنندراج). خضراء. اخضر. خضر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). خضیر. (منتهی الارب):
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره ٔ مروزی.
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
کجا شد زمین سبز و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان.
فردوسی.
تا مورد سبز باشد چون زُمْرُد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان.
فرخی.
زرد ودرازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
تادر این باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر.
منوچهری.
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سذاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 45).
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام.
خاقانی.
|| هر گیاه شاداب و تر و تازه. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
- سرسبزی، شادابی و تر و تازه بودن:
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
بسرسبزی آمد بدانجا فرود.
خاقانی.
- سر کسی سبز بودن، کنایه ازسلامت و شاد بودن:
بدان تا تو پیروزباشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر ز داد.
فردوسی.
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن پاک دور از بد بدگمان.
فردوسی.
سرش سبز باد و تنش بی گزند
منش بر گذشته ز چرخ بلند.
فردوسی.
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندرخور است.
فرخی.
سر تو ز شادی همه ساله سبز
سر دشمن تو ز غم پرخمار.
فرخی.
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا به ز من
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین.
منوچهری.
سر تو سبز باد و روی تو سرخ.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نخواهی که مردم بصدق و نیاز
سرت سبز خواهند و عمرت دراز.
سعدی (بوستان).
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
رجوع به سرسبز و سرسبزی شود.
|| بمجاز بمعنی شاد. خرم:
دست میزد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ.
مولوی.
|| بر بنگ نیز اطلاق کنند. (رشیدی). بنگ و آن را سبزه و سبزک نیز خوانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به سبزه شود. || معشوق ملیح. (غیاث):
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پریر
امروز اگر نیافتمی روی زردمی.
منجیک ترمذی (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 376).
- خط سبز، سبزه ٔ نورسته بر گرد صورت. موی تازه رسته بر چهره. ریشی که تازه بر آمده باشد:
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی.
سعدی (طیبات).
ای نقطه ٔ سیاهی بالای خطسبزش
خوش دانه ای ولیکن بس بر کنار دامی.
سعدی (طیبات).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی (بدایع).
- سبزان، معشوقان سبزرنگ. (غیاث) (آنندراج).
- سبزان چمن، کنایه از درختان. (غیاث) (آنندراج).
- سبز بودن:
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پُده.
رودکی.
- سبزبوم، آنچه متن آن سبز باشد:
هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار.
فرخی.
- سبز تشت، کنایه از آسمان. (آنندراج):
زاده ٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد درین سبزتشت خانه ٔ زرین غراب.
خاقانی.
- سبز جای، جای سبز:
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای.
فردوسی.
یکی باغ خوش بودش اندر سرای
چو آن اندر آمد بدان سبز جای.
فردوسی.
- سبز دریا، دریای سبز، و متقدمان رنگ آب دریا و آسمان را که آبی بود سبز میشمردند:
در آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
|| (اِ) سفجه. کاله. (صحاح الفرس). کالک. کمبزه. کمبیزه. || مجازاً، شمشیر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || مجازاً، خنجر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || نام آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود.

سبز. [س َ] (اِخ) نام شهر کش است. رجوع به کش و رجوع به فهرست حبیب السیر ج 3 شود.


ماده

ماده. [دَ / دِ] (ص اِ) مقابل نر. (آنندراج). مؤنث و هر حیوانی که دارای آلات تأنیث باشد و بزاید. ج، مادگان. (ناظم الاطباء). در لهجه ٔ مرکزی، به کسر دال [دِ]. پهلوی، «ماتک » (مؤنث). کردی، «مادک » (گاومیش ماده). کردی دخیل، «ماده » (مؤنث)... مقابل نر. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). جانوری که فرزند آورد یا تخم کند. انثی. مقابل نر:
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.
رودکی.
همان ماده آهنگ بهرام کرد
بغرید و چنگش به اندام کرد.
فردوسی.
صد اشتر همه ماده و سرخ موی
صد استر همه بارکش راهجوی.
فردوسی.
کدام آهو افکنده خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر.
فردوسی.
اکنون جهان چنان شود از عدل و داد او
کاهو بره مثل مکد از ماده شیر، شیر.
فرخی.
بایتگین... با خویشتن صد و سی تن طاووس آورده بود نر و ماده. (تاریخ بیهقی). فرمود مراتا از آن طاووسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی). پنج پیل می آوردند سه نر و دو ماده. نرهابا برگستوانهای دیبا... و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ادیب ص 524). آورده اند که شیری ماده با دو بچه در بیشه ای وطن داشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 335). نر گفت تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان... ماده هم بر این اتفاق کرد... نر غایب بود چون باز رسید دانه اندکتر دید... ماده هرچند گفت نخورده ام سودنداشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 378). ماده چون آن بدید اضطراب کرد. (کلیله و دمنه).
یکی دبه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی برچهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گر ز مردی دم زنم ای شیرمردان بشنوید
زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم.
خاقانی.
بانو کند شکار ملوک ارچه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار.
خاقانی.
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده بهنگام کارزار.
خاقانی.
گه ماده و گه نری چه باشد
گر مرد رهی نه چون زغن باش.
عطار.
ترکیبها:
- ماده آهو. ماده استر. ماده بز. ماده بوم. ماده پلنگ. ماده پیل. ماده خر. ماده خرگوش. ماده خوک. ماده سگ. ماده سوسمار. ماده شتر. ماده شیر. ماده گاو. ماده گاومیش. ماده گوزن. ماده مرال. ماده میش.... رجوع به جزء دوم هریک از این کلمه ها شود.
|| انسانی که فرزند آورد. زن. مؤنث. مقابل نر. ج، مادگان:
هرآن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 455).
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی بدل بر چه ماده چه نر.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 68).
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نرّه کیان.
فردوسی (شاهنامه ایضاً).
یکیت گوید کاین خلق بی شمار همه
ز روزگار بزاید ز ماده ای و نری.
ناصرخسرو (دیوان ص 485).
صبابرقع گشاده مادگان را
صلا در داده کارافتادگان را.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 126).
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته، پخته شان خام اند.
(نظامی هفت پیکر چ وحید ص 192)
|| این کلمه گاه به اشیاء و جمادات و ستارگان نیز اطلاق شود:
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر.
سنائی.
دیده ٔ هفت نهانخانه ٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 846).
نر ماده اند چون پره ٔ قفل از آن مقیم
می بند زاید از عمل ناصوابشان.
خاقانی.
|| پرده ای است در موسیقی:
پرده ٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده ٔ ماده زند قمری بر نارونا.
منوچهری.
پس علی الرسم به هر پرده، چون پرده ٔ ماده و پرده ٔ عراق و پرده ٔ عشیرا... بجای آرم. (قابوسنامه).

ماده. [مادْ دَ / مادْ دِ] (از ع، اِ) از ماده عربی. اصل هر چیز. مایه. ج، مواد. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ماده ٔ الحاد، اصل و ریشه ٔ کفر: ماده ٔ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 291).
- ماده ٔ طمع، اساس و اصل چشم داشت: حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا ماده ٔ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 297).
- ماده ٔ عناد، اصل دشمنی، و رجوع به شاهد اول ترکیب ماده ٔ الحاد شود.
- ماده ٔ فساد، اصل و علت فساد. ریشه ٔ فساد. و رجوع به شاهد اول ترکیب ماده ٔ الحاد شود.
- ماده ٔ کفر، اصل بی دینی.و رجوع به شاهد اول ترکیب ماده ٔ الحاد شود.
- ماده ٔ محنت، اصل وعلت سختی و بدبختی و شدائد: و قریب بیست سال مدد این فتنه و ماده ٔ این محنت در تزاید بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 10). چه بیشتر را با اعضاء و اجزای آدمی می گداختند و در بازار می فروختند و جمعی را بدان علت بگرفتند... و همه را بهلاک آوردند وماده ٔ آن محنت، منقطع نمی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 327).
- ماده ٔ مدد، اصل و ریشه و منشاء آن: فایق را فرمود تا بر راه قومس به جانب ری روانه شود و ماده ٔ مدد اعوان و انصار مؤیدالدوله منقطع گرداند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 68).
|| (اصطلاح فلسفی) جوهری است جسمانی که تحقق و فعلیت آن به صورت و محل توارد صور متعاقبه می باشد. فرق ماده با موضوع این است که موضوع بدون عروض عارض، متحقق الحصول است و ماده بدون صورت متحصل نمی شود. به امری که قابل تبدیل به چیزی دیگر باشد ماده گویند مانند آب که ماده ٔ هواست به اعتبار آنکه قابل تبدیل به هواست. «الماده لاتتکون بماهی ماده بل اذ کانت ماده متکونه فمن جههماهی مرکبه من ماده و صوره». بر اجزاء وجودی و ترکیب کننده و به وجود آورنده ٔ هر چیزی ماده گویند. مانند چوب و آهن و غیره که ماده ٔ سخت اند. گاه ماده گویند و هیولای اولای اجسام را می خواهند که در تمام اجسام هست و محل توارد و تعاقب صور است و آن غیر از ماده بمعنی عناصر اربعه است. (فرهنگ علوم عقلی):
چه گویی از چه عالم را پدید آورد از اول
نه ماده بود و نه صورت نه بالا بود نه پهنا.
ناصرخسرو.
- ماده ٔ آخرت، مراد از ماده ٔ آخرت که از مصطلحات کلامی است و صدرالدین نیز بکار برده است امری است که در آخرت محشور می شود که گاه اجزاء اصلیه و در لسان اخبار «عجب الذنب » گویند. صدرالدین گوید: مراد آخرت وآنچه محشور می شود قوت خیال است که هیولای صور آخرت است و آنچه نفس انسانی درین عالم کسب می کند اثری در خیال خواهد گذاشت و خیال ملتبس به صوری می شود که بعد از رفع حجاب با صور مکتسب و حال و حاصل در آن نمودارمی شود. (فرهنگ علوم عقلی).
- ماده المواد، به امری گویند که در تمام موجودات جهان یکسان است و مورد صور متعاقبه است و بازوال صورت و حصول صورتی دیگر باقی است و آن را هیولاء عالم هم گویند. در کلمه ٔ برهان در بیان «برهان فصل و وصل » ثابت شد که هیولا که امر بالقوه ٔ اجسام است در تمام اجسام و کائنات هست و یکسان است و از لحاظ وجودی اضعف وجود است و از این جهت گویند: «هیولی الاولی ماشمت رائحه الوجود». (فرهنگ علوم عقلی ص 510).
- مادّه ٔ اَولی ̍، مایه ٔ نخستین. نخستین مایه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مراد هیولای اولی است که بعضی از حکما آن را قدیم می دانند. (فرهنگ علوم عقلی).
- ماده ٔ بسیط، مراد از ماده ٔ بسیطهیولای اولی است. (فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- ماده ٔ جسمانی، مراد ماده ٔ خارجی عینی است، هریک از عناصر اربعه ماده ٔ جسمانی اند و ماده ٔ جسمانی بطور مطلق اطلاق بر هیولای اولی هم می شود و گاه مقابل ماده ٔ عقلی است. (فرهنگ علوم عقلی).
- ماده ٔ خاص، مراد از ماده ٔ خاص چیزی است که قابل تبدیل به صور خاص باشد با حفظ صور نوعیه خود، مانند «منی » که قابل تبدیل بصورت انسانی است و در عین حفظ صورت نوعیه قابل تبدیل به جماد و نبات نیست و از همین جهت است که ماده ٔ خاص گویند و به عبارت دیگر «منی » از آنجهت که منی انسان است و او را صورت منوی است قابل تبدیل به جماد و نبات نیست مگر بعد از طی مراحل کمال و زوال صورت نوعیه که از جهت وجود هیولای اولای بسیط که درتمام اشیاء موجود است قابل تبدیل به چیزی دیگر شود. (فرهنگ علوم عقلی ص 511). مقابل ماده ٔ عام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ماده ٔ عام، این ماده در مقابل ماده ٔ خاص است و آن هیولای اولای عالم است که قابل تبدیل بصور و اشکال مختلف است، توضیح آنکه اگر در حرکات و تبدلات عالم خارج و جهان جسمانی بنگریم، مشاهده خواهیم کرد که گاه تحولات حاصله در نوع واحد از موالید است چنانکه نهالی در اثر تبدلات خاص کیفی و کمی مراحلی را طی کرده و بمرحله ٔ کمال ممکن خود که باروری باشد می رسد و در تمام مراحل تحولات خود وحدت نوعیه آن محفوظ است نهایت بعد از رسیدن به کمال ممکن خود یا متوقف می شود که این فرض محال است و یا دگرگون شود و صورت نوعیه ٔ خود را از دست بدهد، و مسلم است که این گونه تبدلات خللی بصورت نوعیه ٔ اشیاء متبدل وارد نمی سازد بلکه مراحل کمال ممکن خود را طی می کند و گاه تحولات حاصله موجب تبدیل نوعی به نوعی دیگر است چنانکه آب تبدیل به هوا شود و هوا تبدیل به آب و خاک و آتش و بالاخره هریک تبدیل به عنصری دیگر و گاه تحولات طاریه با وسائل و ید صناعی انجام می شود نه برحسب تبدلات طبیعی چنانکه نجار از چوب اشیاء مختلف به اشکال متفاوت می سازد و اگر خوب بنگریم در می یابیم که ماده در تمام اشیاء عالم جسمانی یکی است و آن را ماده ٔعام و ماده المواد و هیولای اولی نامند و در هریک ازانواع نیز با حفظ صورت نوعیه ماده ای هست که مراتب کمال همان نوع را با حفظ صورت نوعیه طی می کند و مادام که آن ماده در اثر تبدلات خاص نوعی خود به مرحله ای نرسیده است که خلع صورت نوعی کند و تبدلاتش در مراتب همان نوع باشد ماده ٔ خاص همان نوع خواهد بود لکن این ماده غیر از ماده ٔ به معنای هیولای اولی است زیرا این ماده ماده ٔ محض نیست بلکه متلبس بصورت نوعیه ٔ خاصی می باشد و همینطور موجودی که خود نوعی از انواع موالید است و با دست صناعی متحول و متبدل به اشکال مختلف گردد و چون قابل تبدل و تحول به اشکال مختلف است ماده ٔ عام است. (فرهنگ علوم عقلی ص 511-512). مقابل ماده ٔ خاص. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- ماده ٔ عقلیه، مراد از ماده ٔ عقلیه جنس است که ماده ٔ عقلی است و فصل صورت عقلی است. (فرهنگ علوم عقلی ص 512).
- ماده ٔ قریب، ماده ٔ قریبه. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- ماده ٔ قریبه، هر امری در جریان حرکت و تحولات جسمانی و طبیعی ناچار مراحلی را طی می کند و تلبس آن به بعضی از صور متعاقبه مقدم و نزدیک تر از تلبس آن بصورت انسانی است و بنابراین نطفه نسبت به انسان کامل العیار و الاعضاء ماده ٔ بعید است و نسبت به جنین ماده ٔ قریب است و بالجمله ماده ٔ قریب ماده ای است که در قابلیت صورت احتیاج به انضمام چیزی دیگر نداشته باشد. (فرهنگ علوم عقلی ص 512).
- ماده ٔ مرکب، اجزاء ترکیب کننده ٔ هر امری را ماده ٔ مرکبه ٔ آن گویند چنانکه اجزاء ترکیب کننده ٔ داروئی هریک ماده ٔ آن است. و هریک از آن مواد خود نیز مرکب اند از عناصری و بالجمله ماده ٔ مرکب مقابل ماده بسیط است. (فرهنگ علوم عقلی ص 512). و رجوع به اسفار شود.
- ماده ٔ مرکبه، ماده ٔ مرکب. رجوع به ترکیب قبل شود.
|| (اصطلاح منطقی) در نزد منطقیین ماده عبارت است از کیفیت نسبت بین محمول و موضوع. بنابراین تعریف این کیفیت منحصر خواهد بودبه وجوب و امتناع و امکان خاص. زیرا اگر انفکاک محمول از موضوع محال باشد این نسبت را واجبه گویند و آن را ماده الوجوب خوانند. یا اینکه انفکاک محمول از موضوع محال نیست در این صورت به دو قسم تقسیم می شود یکی اینکه یا ثبوت نسبت برای موضوع محال است بنابراین نسبت را ممتنعه خوانند و آن را ماده الامتناع گویند.یا اینکه ثبوت نسبت برای موضوع محال نیست در این صورت آن نسبت را ممکنه و آن را ماده الامکان الخاص نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1327).
- ماده ٔ قضیه، نسبت نفس الامری میان موضوع و محمول را ماده می نامند و دو طرف قضیه یعنی موضوع و محمول را ماده ٔ ترکیب کننده ٔ قضیه گویند و بالاخره مراد از ماده ٔ قضیه در فن منطق همان نسبت نفس الامری است و صورت ذهنی که حاکی از نسبت نفس الامری است جهت معقوله ٔ قضیه و لفظی که بواسطه ٔ آن بیان ماده قضیه شود، جهت ملفوظه گویند. (فرهنگ علوم عقلی ص 512). و رجوع به اساس الاقتباس ص 75 و 129 شود.
|| (اصطلاح طب قدیم) هر ریم و چرکی که در تن پدید آید و آماس کند با درد و بی درد، هر رطوبت و خلط که در جائی از تن گردآید. ریم و خون که در ریشی گرد آید. در تداول عامه چرک و خون بهم آمیخته از قرحه. (از یادداشتهای به خطمرحوم دهخدا): اما بسیاری نفث، نشان پختن ماده بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و از آن «خام » و هم «رسیده » باشد و خام آن باشد که هنوزصلب بود و رسیده آنکه نرم و روان شده باشد و ماده را تا نرسیده است جراحان نشتر نزنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و اگر ماده خامتر باشد ضماد ازکرنب پخته و برگ بادیان پخته و کوفته سازند و آنجا که خشکی غلبه دارد یا ماده ٔ علیت سخت غلیظ باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
- ماده کردن سردمل (جراحت)، به چرک نشستن دمل (جراحت و غیره). چرک کردن.
|| (اصطلاح فیزیکی) چیزی دارای وزن که فضائی را اشغال کند و به یکی از اشکال جامد، مایع، گاز یا بخار درآید. (فرهنگ فارسی معین). در علم فیزیک جوهری بسیط که دارای وزن و قابلیت تقسیم و شکل پذیری به گونه های مختلف است. (از لاروس). || (اصطلاح حقوقی) هریک از بندهای یک قانون، اساسنامه، آئین نامه، لایحه و غیره. (فرهنگ فارسی معین). فقره. بند (در کتاب یا قوانین یا عهود یا حساب). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح این لغتنامه به هریک از لغات مستقل اطلاق می گردد: رجوع به ماده ٔ بعد... رجوع به ماده ٔ قبل...

ماده. [دِه ْ] (ع ص) (از «م ده ») ستایشگر. ج، مُدَّه ْ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مادِح. (اقرب الموارد). و رجوع به مادح شود.

ترکی به فارسی

ماده

ماده

فرهنگ فارسی هوشیار

گیاه

نبات، رستنی کوچک از علف و بوته در مقابل درخت، علف سبز، سبزه


سبز

(صفت) هر چیز که رنگ آن مانند علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. توضیح سبز یکی از رنگهای فرعی است ولی در عکاسی اصلی است و آن رنگی است که از ترکیب دو رنگ اصلی زرد و آبی بدست آید. یا سبز سیر. اگر زرد و آبی بسیار سیر را با هم مخلوط کنند سبز سیر به دست آید. یا سبز علفی. اگر زرد و آبی را طوری مخلوط کنند که زرد آن بیشتر باشد علفی میشود، شاداب تر و تازه (درخت و جز آن) مقابل خشک، شمشیر، خنجر، سبز چهره، معشوق. یا خط سبز. موی اندک که بر پشت لب و روی نوجوانان روییده شود.

تعبیر خواب

گیاه

دیدن گیاه تازه به خواب، دلیل بر دین است و روزی فراخ. اگر بیند در میان گیاه زار مقیم شد، دلیل است در راه دین ثابت بود. اگر بیند بر تن او گیاه رسته بود، دلیل که نعمت بر وی زیاده شود. اگر بیند گیاه از صحرا به خانه برد، دلیل که از سفر مال حاصل نماید. اگر بیند گیاه از خانه بیرون ریخت، دلیل است مال خود به کار خیر صرف نماید. اگر بیند گیاه می خورد، دلیل که بیمار شود. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

ماده

اصل هر چیزی، آن چه که وزن داشته باشد و فضا را اشغال کند. [خوانش: (دِّ) [ع. ماده] (اِ.)]

معادل ابجد

ماده سبز گیاه

155

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری